و مثل همیشه، دو نفر دوست بودند. دو دختر با مقنعه و کوله پشتی و تشکیلات. خستگیِ یک روز طاقت فرسا در دانشگاه را با دو ظرف سیب زمینی با سس مخصوص از تن به در می کردند.  پشت یکی از میزهای کوچک فودکورت نشسته بودند و به یک موضوع فوق العاده بی مزه از ته دل می خندیدند. یکی شان درحالی که خودش را با برگه ی منو باد می زد، پرسید:

-ینی هیچ وقت از همدیگه خسته نمی شین؟!

دومی که هنوز لبخند به لب داشت سرش را محکم بالا انداخت و گفت:

-نچ. محال ممکنه. همیشه برام هیجان انگیزه. 

احتمالا با خودش فکر می کرد:"عشق یک شیشه انگور کنار افتاده ست، که اگر کهنه شود مست ترت خواهد کرد".*

----------------------------------------------------

*شعر از امیر سهرابی


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طب کده قصر شيــرين mani and morteza دیزل ژنراتور - قیمت دیزل ژنراتور موج دریا زیبایی و سلامتی را با ما تجربه کنید مرکز ماشینهای اداری آفرینش سبزوار راهی بسوی رستگاری اسرائیل و شناخت فرهنگ صهیونیسم بهرتین سایت تفریحی